Inlägg publicerade under kategorin neveshta be farsi

Av Afsaneh Oskoueinejad - 1 december 2010 10:25

رژیم جنایتکار اسلامی زن نگون بخت را اعدام کرد

رژیم جنایت پیشه جمهوری اسلامی سحرگاه امروز یک زن نگون بخت را پس از 9 سال زجر و شکنجه در زندان اوین بدار آویخت.

دژخیمی بنام رحیمی که از طرف قوه قضاییه رژیم جنایتکار اسلامی به زندان اوین رفته بود تا شاهد این جنایت هولناک باشد به شهلا جاهد گفت در آخرین لحظه آیا حرفی برای گفتن داری؟ وی جواب داد اگر حرفی داشتم در این 9 سال می زدم.

این زن نگون بخت در پای چوبه دار آنگونه که خبر ميرسد٬ با صدای بلند گريه ميکرد و می گفت، مرا نکشید و چندين بار تعادل خود را از دست داد.

کميته بين المللي عليه اعدام در بیانیه ای با اعلام خبر اعدام شهلا جاهد نوشت، اين يک جنايت بيشرمانه و وحشتناک است که جز نفرت و خشم عميق مردم٬ چيزي براي جانيان در پی نخواهد داشت. حکومت اسلامی طوفان درو خواهد کرد. مردم ايران و اين بار ميليونها نفر مردم دنيا ديدند که در ايران مشتی جلاد و جنايتکار سر کار هستند که به راحتی آب خوردن جنايت سازمان ميدهند و با اين جنايات نفس ميکشند و ادامه حيات ميدهند. دستگاه قضايی اين حکومت٬ دستگاه سازمان دهی جنايت عليه مردم است. تصميمات به اصطلاح قضات اين دستگاه مبتنی بر هيچ استاندارد بين المللي نيست. بي عدالتی محض و تصميمات سياسی و سازمان دادن بيرحمانه قتل و جنايت، عملکرد اين دستگاه جنايتکار است.


فیلمی از دادگاه شهلا جاهد

 http://www.iranpressnews.com/source/087751.htm


Av Afsaneh Oskoueinejad - 20 november 2010 14:05

آرزوی مادرم ایران ،کاشک دخترانم را....



درفرازونشیبهای سفر،درگذرگاههای پرپیچ وخم تاریخ به سرزمین شبها رسیدم.آنجا که زوزه باد ،آدمی را ،به یاد رنجها ودردها میاندازد.

ناله ای غم انگیزمرابه خود ،جلب کرد،جلوتررفتم.

خش خش گامهایم را،برتن افسرده تکیده اش شنیدم.آه وناله پیرزن بی جان وناتوانی بودکه به آسمان میرفت..کسی رانمیدیدم ولی حس کردم که هست.

فریاد کشیدم کیستی؟کجایی؟

جوابی نشنیدم جزطوفانی که تمامی خشم رادربرداشت وناله ای که همه دردرا.

دوباره پرسیدم کجایی؟نزدیکتر که رفتم آرامشی گرفت وجواب داد.همین جایم.

دستهایم رادرازکردم تالمسش کنم.دستنش را جلوآورد که بمانند دست پیرزنی بود.

_ مادرهستی؟

جواب داد :بودم

فرزندانم را جلاد به گناه ناکرده دارشان زد ومن با هرکدامشان شکنجه شدم ومردم .

مادربیچاره آهی کشید .آنها که زنده ماندند،کوچ کردندوچشمان من هنوز به د نبالشان وتنم درانتطار به آغوش کشیدنشان.

_ازکجا میآیی؟

ازسرزمین ناامیدیها.آنجا که آزادی را درقبرها می یابی وشیطان را برجایگاه پیامبران .آنجا که مجا لی برای سپیده دم نیست ،تنهای زخمی را درمانی وغصه ها را پایانی نیست  .

درآنجا ظالمان نام خدا رامیبرند وجلادان فرزندان  خدارا به آتش میکشند.آنجا که زنان را درملا ئ مردم سنگسارمیکنند ودرپیش طفلانشان شکنجه.


آزآنجا میآیم که گلوله  های سربی داغ برتن دختران شکنجه  شده ام شیرینی نقل های جشن  عروسی شیاطین را دارد.

آنجا که حیثیت وشخصیت زنانم به بها نه های واهی درکوچه وبازارها تاسرحد جنون وخشنونت به گنداب ازتجاع آلوده است.

آنجا که دختران معصوم وپاک مرا دست بسته به عروسی شغالان ناپا ک میبرند تاحکم تجاوزشان را "شرعی وقانونی" جلوه دهند.

درآن ظلمات شب آسمان می شنید که  مادرچه میگوید.آهی کشید .ابرها  از گوشه  وکنارپیدیدارمیشدند وجلوی ستارگان رامیگرفتند.دیگرازستاره ها  خبری نبودوآسمان پرابرباریدن گرفت .

برگهای درختان ازباران شسته میشدند وقطرات اشک ازچهره چروکیده مادرجاری.بغضش راقورت داد وگفت  میدانی؟روزگاری مادران ،طفلانشان راازگرمی آغوششان به لطافت گهواره های خانه های من میسپردندتا خواب های شیرین کودکانه ببینندولی امروزآن دستها جسدهای عزیران پاک ومعصومشان را درگورهای سرد وتاریک میگذارند.من ازآن سرزمینم که دختران نوجوانم سرمایه پدرومادرشان شده اند تالقمه نانی بدست آورند.

جلوتررفتم که صدایش راتا اعماق قلبم فررفته بود بهتر بشنوم.ازاوپرسیدم که چه میخواهی برایت بکنم؟

به  زجه هایم گوش کن !بعد توبگو توکه  مثل من یک زن هستی ودردم را میفهمی چه میخواستی برایت بکنند اگر توجای من بودی؟


جای زنان ودختران نوجوان وگاه خردسال من که قربانی این ظالمان وگرفتار اعتیاد و فسادوفحشا وگدایی شد ه اند.جای دختران معصومی که شبها خواب فرشته های آبی می بینند تا لقمه نان فردایشان دهد بلکه یک روزجسم نحیفشان رابه فروش نگذارند.

اگرتوبودی چه میخواستی؟

گاه آرزومیکنم که کاش دخترانم رادربدوتولد زنده بگورمیکردم تا هرلحظه زندگیشان را به گور...

بعدازلحظه ای سکوت ،مادرم ؛ ایران، دستها یش را بسویم درازونگاه منتظرش را به آسمان کرد ..




افسانه اسکویی نژاد

2010-08-20




Av Afsaneh Oskoueinejad - 25 september 2010 09:52

 



آزادی، درس اول مدرسه

 

شفق خونین رنگ صبح ،دردل عالم ناپدیدمیشد و جایش راطلیعه های خورشید تابان با گرمای هستی بخش میگرفت.

بادپاییزی نوید بازشدن مدرسه ها رامیداد و ریزش برگهای زرد درختان زمزمه تحصیل علم و دانش درگوش بچه ها ی بازیگوش میکرد.

یک ساعت دیگر مدارس بازمیشدند . آقا معلم درراه مدرسه به این فکربود که درس اول را ازکجا وچگونه آغازکند.

بایادی از امیرکبیر بزرگ ،بنیانگذار مدرسه دارالفنون که هرسال زنگ مدرسه  ها به یادش بصدا درمی آمدند و آوای علم و دانش و آگاهی درسراسر ایران میدادند و یا با یادی از میرزاکوچک خان ،مصدق و صمد بهرنگی معلمان بزرک راه آزادی؟

درسراشیبی  های افکارش غوطه میخورد که نگاهش به دختربچه هایی افتاد با روپوشهای بلند  و مقنعه های سورمه ای .روپوشها اکثرآ کهنه بودند ،همینطور کیفها و کفشها رنگ و روی تازه ای نداشتند. اکثر صورتها تکیده و چهره ها رنگ پریده بودند. نگاههای نگران ومضطرب ،چشمهای معصوم ومنتظر ودلهایی پر امید.


آقا معلم زمانی را به خاطر آورد که  او به مدرسه  میرفت. اکثر بچه ها لباسهاو کیف وکفشهای نو داشتند. چهرها ی شاد وخندان وبندر ت غمگین بودند.

لیوانهای آبخوری سه رنگ پرچم که تا میشدند ودرکیف جای میگرفتند . خط کشهاو خودکارومداد ودفترهای نو و آروزی یک سال پر از موفقیت ...


کتابها ی جلد شده و آماده ....

برادرش رابیاد آوردکه اول مهر همیشه با هم به مدرسه میرفتند. برادرش احمد ،بسیار مهربان بود . سالی را به خاطر آوردکه اولین باربدون برادرش به مدرسه رفته بود زیراکه احمد سال اول  دانشگاه راشروع کرده بود.پس از چند ماهی که ازشروع درس میگذشت ،ساواک شاه او را به جرم شرکت درتظاهرات دانشجویی و مخل مصالح مملکت ،با عده ای دیگر دستگیر کرد و او پس از چندی هرگز برادرش راندید.


آهی که معلم کشید درفضای شهر به بلندی ها رسید وغمی که بردلش مانده بود ،هنوز تازگی روزاول راداشت.


ازچهارراهی عبورکرد.سیل مردم درتلاطم رفت وآمد بود.


چشمش به پسر بچه ای افتاد ،گوشه ای  ازدیوار روی کارتونی پاره پاره ، نشسته و درحالیکه بسته های آدامس و شکلات راجابجا میکردباصدای ضعیفی فریاد آدامس و شکلات داریم ،سر میداد.

کمی که دقت کرد ،پسرک راشناخت . بله این حسن بود .پسر باهوش ودرس خوانی که نان آورخانواده شده بود.

سال پیش رابخاطر آوردکه حسن  بعد از سه روز بی غذایی چگونه یک روز درسرکلاس درس از حال رفته بود . دوسال پیشتر پدرحسن را به بهانه ای از سرکار برده بودند و هنوز درزندان بود . پدر حسن برای معالجه همسر مریضش مقروض شده بود و نتوانسته بود بدهی اش را بپردازد.

مادربیمار او هنوز برای تآمین امرارمعاش و پرداخت بدهی از صبح تا غروب کارمیکرد ولی  هرگز این بدهی تمامی نداشت .

حسن اینها رابرای معلم تعریف کرده بود که توضیح بدهد که چرا سال آینده نمیتواند به مدرسه بیاید.


بیزاری آقا معلم از خودش که نمیتوانست کار ی کندیا اینکه نمی دانست که چه کار باید بکند  ،مانند سرمای باد پاییزی لرزه به اندامش میانداخت وقدمها از تپش قلبش فراتر می رفتند.

چشمش به اطلاعیه ای بردیوار افتاد  که حاکی از فوت ناگهانی آشنایی، بودو توجه اش را جلب کرد.دوباره به فکر فرورفت.

سال پیش چندروزی ازگشایش مدرسه ها نگذشته بود که تعدادی شخصی آمدند و همکارشان آفاق را ازمدرسه بردند .بعد ازیک هفته سوال و جواب دوباره او راخواسته بودند ولیکن این باربه خانه رفته بودند که آفاق هم با سیمهای لخت برق ،خودش را به جریان برق قوی وصل کرده بودتا داغ اسارت را بر دل آنها بگذارد...

سیلی سنگین باد پاییزی را به صورتش حس میکردومیکوشید درخیابان جلوی سرازیری اشکش رابگیردو بغضش را قورت دهد.

با نزدیک تر شدن به مدرسه ،شاگردانش رامیدید که سلام میکردند.

سرووضعشان تعریفی نداشت وشادابی تابستانی خوش درسیمایشان دیده نمیشد.

هرچه بیشتر وبیشتر میرفت از خودش دورتر میشد و با اندیشه های جدیدش صمیمی تر .براستی زنگهای مدرسه چه میگویند ؟برای چه کسی به صد ا  درمی آیند؟ آ یا زنگها میگویند بچه ها ی گرسنه بیایید فارسی وریاضی بخوانید؟یا با علم ودانش شکمهای گرسنه تان را سیرکنید ؟

یا حساب و کتاب ،شبها که گرسنه میخوابید ،برایتان شام میشود؟یا فار سی ،لباسهای کثیف و کهنه تا ن را نو میکند ؟ ومدرسه ودیوارهایش جای محبت پدرزندانی و مادر بیماررا برایتان پر میکند؟


با خوداندیشید که چگونه به ا ین کودکان جای خالی دوستانی راکه امروزدرخیابانها مشغول به دست فروشی وگدایی شده اند راتوضیح بدهد؟اعدام مردان و سنگسارزنان رادرخیابانها وکوچه ها و محله ها را چگونه توجیه کند؟اینکه تحصیل کرده ها درزندانند واعتیاد و بیکاری گریبان جوانان راگرفته را چگونه؟چطورمیتواند تضمین کند که فردا نوبت آنها نیست که پادویی کنند یا درخیابانها دستگیرشوند ویا به عزای  والدین حلق آویزشان ، بنشینند؟



آقا معلم تاریخ را درلابلای اندیشه اش ورق میزد.به زمانی میاندیشدکه امیرکبیر زنگ مدرسه را اولین باربه این امید بصدادرآوردکه روزی مردم ایران با سوادشوندوهرچه بیشتر درراه علم وصنعت قدم بردارند تا میهن آباد ومستقل داشته باشند.میرزاکوچک خان ،مصدق ،فاطمی ،ملک پورشیرازی ،صمد بهرنگی درپشت همین میزها آزادی راآموخته بودند و معلمانی شدند که جانشان رافدیه آزادی کردند.آری ،زنگهای مدرسه خبر از آزادی وصلح وپیروزی خلقهای ستمدیده میدهند که سالهاست به گوش نمیرسد.

آری ،ازپشت همین میزهاست که آزادگانی برخاستند وقلم را برزمین نهادند تا سلاح بردوش علیه شب سیاه مبارزه کنند .آنان ،معلمان راستین بشریت ،رهسپارروشنایی ها شدند ودرقلب مردم جای گرفتند.

آقا معلم تصمیم خودش را گرفته بود وحالا میدانست که درس اول را با چه آغازکند.همراه زنگ مدرسه ،ناقوس آزادی درمدرسه وطن ما  ،طنین افکند .بچه ها با هجوم به کلاسهای درس میرفتند وبهم تنه میزدندومعلوم نبود که چرا عجله دارند وازهم سبقت میگیرند.

درکلاس درس آقا معلم منتظر بود .نگاهی به چهره های پاک ومعصوم شاگردان انداخت . نفسش را که درسینه حبس کرده بود،بیرون داد.باعزمی راسخ و نگاهی متفکرانه وقلبی پراز عشق وامید بر تخته سیاه با گچی سفید نوشت :


درس اول :

 

بچه ها ساکت با چشمانی  کنجکاو حرکت دست آقا معلم را دنبال میکردند ،


آزادی

 

سپس معلم شعری از فرخی یزدی خواند :


تپیدنهای دلها ناله شد آهسته آهسته


رساتر گرشود این ناله ها فریا د میگردد.


شروع سال تحصیلی را به بچه ها تبریک گفت .لحظه ای سکوت ، تمامی کلاس و قلب شاگردان را تسخیرکرده بود.

آنگاه همگی نگاهشان را به خورشید بیرون از پنجره دوختند که بر سراسر ایران طلیعه گسترد ه بود.




افسانه اسکویی نژاد

2010-09-25

مهرماه 1389


af.oskouei@gmail.com


http://afoskouei.bloggplatsen.se/

Afsaneh Oskoueinejad


0046-8-559 23 889

0046765794608





 

Av Afsaneh Oskoueinejad - 27 augusti 2010 18:53

آرزوی مادرم ایران ،کاشک دخترانم را....



درفرازونشیبهای سفر،درگذرگاههای پرپیچ وخم تاریخ به سرزمین شبها رسیدم.آنجا که زوزه باد ،آدمی را ،به یاد رنجها ودردها میاندازد.

ناله ای غم انگیزمرابه خود ،جلب کرد،جلوتررفتم.

خش خش گامهایم را،برتن افسرده تکیده اش شنیدم.آه وناله پیرزن بی جان وناتوانی بودکه به آسمان میرفت..کسی رانمیدیدم ولی حس کردم که هست.

فریاد کشیدم کیستی؟کجایی؟

جوابی نشنیدم جزطوفانی که تمامی خشم رادربرداشت وناله ای که همه دردرا.

دوباره پرسیدم کجایی؟نزدیکتر که رفتم آرامشی گرفت وجواب داد.همیحن جایم.

دستهایم رادرازکردم تالمسش کنم.دستنش را جلوآورد که بمانند دست پیرزنی بود.

_ مادرهستی؟

جوابم گفت :بودم

فرزندانم را جلاد به گناه ناکرده دارشان زد ومن با هرکدامشان شکنجه شدم ومردم .

مادربیچاره آهی کشید .آنها که زنده ماندند،کوچ کردندوچشمان من هنوز به د نبالشان وتنم درانتطار به آغوش کشیدنشان.

_ازکجا میآیی؟

ازسرزمین ناامیدیها.آنجا که آزادی را درقبرها می یابی وشیطان را برجایگاه پیامبران .آنجا که مجا لی برای سپیده دم نیست ،تنهای زخمی را درمانی وغصه ها را پایانی نیست  .

درآنجا ظالمان نام خدا رامیبرند وجلادان فرزندان  خدارا به آتش میکشند.آنجا که زنان را درملا ئ مردم سنگسارمیکنند ودرپیش طفلانشان شکنجه.


آزآنجا میآیم که گلوله  های سربی داغ برتن دختران شکنجه  شده ام شیرینی نقل های جشن  عروسی شیاطین را دارد.

آنجا که حیثیت وشخصیت زنانم به بها نه های واهی درکوچه وبازارها تاسرحد جنون وخشنونت به گنداب ازتجاغ آلوده است.

آنجا که دختران معصوم وپاک مرا دست بسته به عروسی شغالان ناپا ک میبرند تاحکم تجاوزشان را "شرعی وقانونی" جلوه دهند.

درآن ظلمات شب آسمان می شنید که  مادرچه میگوید.آهی کشید .ابرها  از گوشه  وکنارپیدیدارمیشدند وجلوی ستارگان رامیگرفتند.دیگرازستاره ها  خبری نبودوآسمان پرابرباریدن گرفت .

برگهای درختان ازباران شسته میشدند وقطرات اشک ازچهره چروکیده مادرجاری.بغضش راقورت داد وگفت  میدانی؟روزگاری مادران ،طفلانشان راازگرمی آغوششان به لطافت گهواره های خانه های من میسپردندتا خواب های شیرین کودکانه ببینندولی امروزآن دستها جسدهای عزیران پاک ومعصومشان را درگورهای سرد وتاریک میگذارند.من ازآن سرزمینم که دختران نوجوانم سرمایه پدرومادرشان شده اند تالقمه نانی بدست آورند.

جلوتررفتم که صدایش راتا اعماق قلبم فررفته بود بهتر بشنوم.ازاوپرسیدم که چه میخواهی برایت بکنم؟

به  زجه هایم گوش کن !بعد توبگو توکه  مثل من یک زن هستی ودردم را میفهمی چه میخواستی برایت بکنند اگر توجای من بودی؟



جای زنان ودختران نوجوان وگاه خردسال من که قربانی این ظالمان وگرفتار اعتیاد و فسادوفحشا وگدایی شد ه اند.جای دختران معصومی که شبها خواب فرشته های آبی می بینند تا لقمه نان فردایشان دهد بلکه یک روزجسم نحیفشان رابه فروش نگذارند.

اگرتوبودی چه میخواستی؟

گاه آرزومیکنم که کاش دخترانم رادربدوتولد زنده بگورمیکردم تا هرلحظه زندگیشان را به گور...

بعدازلحظه ای سکوت ،مادرم ؛ ایران، دستها یش را بسویم درازونگاه منتظرش را به آسمان کرد ..



2010-08-20




Av Afsaneh Oskoueinejad - 27 augusti 2010 18:50

زنی که  میخواهند چشمهایش را دربیاورند چگونه حس میکند؟

 

آیا ما میتوانیم خودمان رازنانی با همدردی و بشردوست بنامیم تازمانی که واقعیات وحشاناکی جایی در دنیا رخ میدهد؟آیا یک روزرابه نام زنان دردنیا گذاشتن ،کافی است ،روززن ،8 مارس؟ زمانی که ما هر روزدرباره اهانت به زنان ودختران میخوانیم ومیشنویم؟ما یک لحظه احسا س همدردی میکنیم وروزبعد آنرا فراموش میکنیم.

نه ،درپشت این نامها وارقام وحادثه ها ی وحشتناک ،انسانهایی با احساسات وجوددارند که دردستان شیطان قرارگرفته اند.اما ما انسانها.....

 

حالا ما درباره اعظم میخوانیم .نه فقط درباره سرنوشت وحشتناک او بلکه درباره احساساتش.

اعظم ،متاهل ،21 سال با مادرشوهرزندگی میکرد.یک روززمانی که درخانه تنها بود ،شخصی میآید و قصد تجاوزبه اوراداشت.دردفاع ازخودش او ماده چاه بازکن را به صورت مرد میپاشدکه او یک چشمش را ازدست میدهد.مردیک چشم ازدست میدهد درحالیکه طبق ماده 269 و 270 قانون مولاها اوباید دوچشم خود را ازدست بدهد.( دوچشم زن  درمقابل یک چشم مرد)

این حکم درملا عام طبق روزنامه ها ی ایران انجام میشود.

آیا هرگزفکر کرده ای که آخرین لحظات چگونه برای این زنان  میگذرد؟

وقتی که کمی عمیقتر فکرکردم ،درست خودم را درکنار او حس کردم.زمان ومکان نقشی نداشت، فقط احساسات ،گریه ،خواری ،انتقام و.....

 

"غروب خورشید، دیشب آخرین باری است که آنرامیدیدم.،آخرین باری که پایین رفتن خورشید رامیبینم.طلوع خورشید ،درسحرگاه امروز  هم همینطور،آخرین باری خواهد بود که بالا آمدن خورشید را  دیدم. بیدارماندن ودیدن این نعمات خدایی با ارش بود.خورشید می آید ومیرود ولیکن ظلم دراین سرزمین باقی است.آخرین احساساتی که ...".قلبش میزد...آهی کشید،"این حقیقت ندارد".دستش را به قلبش میگذاردو همینطور به طرف شکم وپاهایش ادامه میدهد .با دستانی لر زان شکمش را حس میکند و پاهای درازش راکه خاطرجمع شودکه این ها واقعی است وخیال نیست.متاسفانه دستهایش بر دیواره رطوبتی  سیاهچال ،تردید اورا تآیید میکنند.

 

آیا هرگز فکرکرده ای که غروب وطلوع خورشید چقدرزیبا هستند؟

 

 

 

 

افسانه

Ovido - Quiz & Flashcards